به نام خدای صبور
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
یکشنبه چهارم آذر ماه مقارن با تولد پیامبر اسلام و البته 25 نوامبر، روز جهانی منع خشونت علیه زنان بود. طرفهای ظهر در حال رفتن به مهمانی بودم که در ورودی کوچه ی نزدیک خانه مان ماشینی را دیدم که راننده اش در حال کوبیدن مشت بر سر خانم بیچاره ای بود. من فقط روسری سیاه رنگ و دستهای مچاله شده ی آن زن را به سختی از زیر داشبرد میدیدم. ضربه ها خیلی شدید و پی در پی بود. بوقی زدم و از پشت پنجره بسته معترض شدم، فحشی داد و حرکت کرد. تمام تنم می لرزید و از اینکه این قدر راحت و به وضوح، شاهد چنین خشونت فیزیکی سنگینی بودم، متعجب و هراسان. تاب و توان راه افتادن نداشتم. از آینه نگاه می کردم که ببینم سرنوشت این حرکت وحشیانه چه می شود. ماشین سر کوچه بعدی با اعتراض راننده خودروی دیگری مواجه شد و پیچید. دلم طاقت نیاورد، دنده عقب گرفتم و به سرعت خودم را سر کوچه رساندم. پسر بسیار جوان و لاغر اندامی از ماشین پیاده شد و ناسزاگویان به سمتم آمد. من پنجره ام را باز کرده بودم و بی توقف سرش فریاد می کشیدم و اعتراض می کردم که این چه کار وحشیانه ای است که می کنی؟ فحش متاثر از ادبیات چهارپاداری گذشته داد و گفت:"به توچه، زنمه دلم میخواد بزنمش." متذکر شدم که رفتارت انسانی نیست و حق نداری او را بزنی. در نهایت استیصال از اینکه شاهد چنین ظلمی هستم و هیچ نمی توانم بکنم جز فریاد زدن، تلفن همراهم را در آوردم و سعی کردم عکسش را بگیرم که به داخل ماشین برگشت. آقایی که نگه داشته بود و شاهد هر دو صحنه بود هم متاسفانه سری تکان داد و راه افتاد. من هم البته راه افتادم و خوشبختانه سر کوچه، ماشین پلیسی به تورم خورد و از او خواستم که به صحنه متوحشانه حادثه نزدیک شود و –شاید- به فریاد آن خانم برسد. به راه افتادم با حنجره ای که می سوخت از شدت فریادهای زده شده و از فشار طاقت فرسای بغضی سنگین که به اعماق جانم زبانه کشیده بود!
تمام چند هفته گذشته به ادامه داستان آن زن، و البته به آغاز و پایان داستان هزاران هزار زن ایرانی ای فکر می کنم که هر روز قربانی انواع خشونت از گفتاری و دیداری گرفته تا شنیداری و رفتاری می شوند. تقارن جشن و شادی ناشی از میلاد پیامبری که برای تکمیل مکارم اخلاق مبعوث شده، با رنج و خفت و سرکوب ناشی از حادثه ای چنین غیر اخلاقی و تلخ در بستر اجتماعی که سالهاست داعیه ی بسط دین محمدی را دارد، فکرم را رها نمی کند. داستان تجاوز و حرمت شکنی و تحقیر و ظلم و نادیدن واقعی زنان در این جامعه، داستان مبسوطی است که از ابتدا تا انتها با بی توجهی، جهالت و تعصب، نافهمی و کج فهمی عمدی و سهوی و سکوت های معنادار و بی معنا نظاره شده است. به این می اندیشم که به تعداد زنان و دختران این مرز و بوم، قصه هست از تجاوز و تحقیر و تحدید و تنبیه و البته روایت های شنیدنی بسیاری از طرح ها و لایحه هایی که سالهاست در راهروهای دوره های مختلف مجلس قانونگذاری و کمیسیونهای دولتی سرگردانند و در اتاقهای کنفرانس و جلسات میوه خوری و بحث های دورهمی بی ارزش، خشک می شوند و یا نهایتا، در خوش بینانه ترین حالت، با هزاران وصله و پینه ی بی حساب و اسقاط تکلیفانه، به صورت شعاری به تصویب می رسند.
آنچه به این آسانیها خشک نمیشود اما، داغ روانی ناشی از سیلی خوردن ها، تحقیر و منع شدن ها، محرومیت کشیدن ها و نادیده شدن هاست. کم نیست تعداد زنانی که هر روز در این نظام آشفته ی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی، از پایین ترین سطح تا بالاترین، با وقاحت و ظالمانه مورد خشونت، سوء استفاده و یا صرفا استفاده ابزاری قرار می گیرند و تعجب تضادمحورانه و کمرشکن اینجاست که با وجود همه این فشارها و بی توجهی ها، هنوز هم قرنهاست بهشت زیر پای ایشان است! نمی توانم درک کنم که چطور می شود خار در چشم و مُهر بر لب و داغ بر روان و زنجیر بر دست و پای داشت و هنوز در بهشت سِیر کرد!
تمام چند هفته گذشته به شدت فریادهایی می اندیشم که در کوتاهتر از دقیقه ای از اعماق وجودم جاری شدند و از خود می پرسم اینهمه فریاد را، کجا انبار کرده بودم؟ واقعیت اینست که حالا میدانم که این فریادهای انباشته شده در من، از اعماق چاهی می آیند که با پتک خشونت و تجاوز در طول قریب به چهل سال زندگیم حفر شده است. فریاد من، ناشی از محروم بودن از لذت یک راه رفتن ساده در خیابان، از ترس سنگینی نگاه و عبارات تهوع آور هرزگان و تنه زدنهای بی شرمانه ی عابران است؛ فریاد من، ناشی از سکوت های از سر حیا در مواجهه با استادنُماهایی است که بی شرمانه در دوران تحصیلات دانشگاهی با سوء نیت، گستاخانه قصد تجاوز به حریم نجیبانه ی دغدغه های جوانی ام داشته اند؛ فریاد من، ناشی از سکوت و تحمل بار سنگین عقیده ایست که نوع خاصی از پوشش را، آنهم در چهارچوب فهم عرفی سنتی مورد نظر خود، از من مطالبه می کند؛ فریاد من، ناشی از تحمل این واقعیت است که تا روزی که زنده ام با هر سن و سال و هر موقعیت اجتماعی یا شغلی ای، اجازه خروجم از وطنم باید با تایید مردانه ای ممهور شود. این فریاد، فریاد ممتد یک عمر صبوری در مواجهه با نگاههای جنسیت زده در جامعه ای همیشه ناظر است!
نمی دانم چرا مرزهای حریم شخصی و انتخاب و آزادی ما زنان، اینچنین تَنگ ترسیم شدند و تا کِی بناست چنین محدود، تفسیر شوند. روزی را به خاطر می آورم که خبر مربوط به درخواست پوشش خاصی برای حضور زنان در هیات دولت را خواندم. آن روز احساس می کردم به حریم انتخاب شخصی خودم تجاوز شده است. دلم میخواست آن روز فریاد بزنم که پوششِ در چهارچوب عرف من، انتخاب منست و لزوما با فهم مردسالارانه ی عده ای منطبق نیست. هرچه می کوشم نمی توانم تفاوت ماهوی فاحشی ترسیم کنم میان قصه ی راننده ای که چند هفته پیش شاهد بودم و حکایت تبیین مرزهای عرفی پوشش زنان برای حضور در مجامع رسمی. به نظر من، این دو داستان، هردو ارکان مشترکی دارند: زنی که - ظاهرا و بر اساس استنباط و فهم صرفا مردانه ای- حدودش را نمی شناسد و باید برایش ترسیم کرد؛ مردی که وظیفه به ظاهر سنگین – ولی فی الواقع ننگینِ - ترسیم حدود را محقانه بر عهده می گیرد؛ و جامعه ای که بی تفاوت در سکوت نظاره می کند!
بسیاری چیزهاست که نمی دانم اما خوب می دانم که در روزگاری که در هر گوشه ای از این شهر شلوغ، با هر وسیله ای، زنان دعوت و مجبور به رعایت حجاب و حفظ پوشیدگی و تسهیل حفظ مصونیت خودشان می شوند، قریب به چهل سال است که یک تلاش سازمان یافته هم ندیده ام که مخاطبش همه آن مردانی باشند که با تجاوز به حریم زنانه ی ما، مسبب فریادهای کُشنده درونمان شده اند. ذهن آشفته این روزهای من عامدانه می پرسد که در کجای این آگهی های حجاب محورانه از حجاب مردانه و از کنترل و محرومیت مردان حرف زده شده است و از آنان خواسته شده است که چشم و دست و زبان و تن و رفتار و ذهنشان را کنترل کنند و بپوشانند. به چه مجوزی و با چه حجت عقلی و شرعی ای، درین نظام هنجاری، سالهاست همه ی پیکانها یک طرفه به سمت زنان نشانه گرفته شده است و شوربختانه هیچ گاه نیز به هدف نخورده است! از خودم می پرسم آیا نمی شود فضای کلی اخلاقی جامعه را (چه با ابزار قانون و چه عرف و چه ضمانت اجرای سنگین) به گونه ای هدایت کرد که تجاوزات گفتاری و رفتاری (اعم از جسمی و جنسی) به ساحت زنان، چنین کم موونه نباشد؟ تا کی این تبعیض های بی اساس، بایستی به تبعیض قانونی و قضایی ختم شود و ما همه ساکت و ناظر باشیم؟
تاسف برانگیزترین و فریادساز ترین قطعه ی این نمایش کهنه اینست که در این هنگامه ی آزار و خشونت، دولت ها از چپ و راست گرفته تا اصولگرا و اصلاح طلب، هیچ کدام درک درستی از مصادیق خشونت نداشته و فراتر از استفاده ابزاری از زنان و طرح اصلاحات صوری و قالبی یا انتصابات دهن پُر کن، نرفته اند. تاسف عمیقترم از اینست که نُمود اوج تلاش مسئولان برای حفظ حریم زنان از تجاوزات، که همان لایحه وصله و پینه شده ی تامین امنیت زنان است و به هدف مقابله با برخی از انواع این خشونتها طراحی و پیشنهاد شده است، ماههاست که در قوه قضاییه دچار همان فرآیند تکراری مسکوت مانی و تاخیر اندازی شده است؛ گویی هیچیک از تصمیم سازان و تصمیم گیران، متوجه اهمیت زیربنایی امر امنیت جسم و روان «مادران» بالفعل یا بالقوه این آب و خاک نشده و همواره در درجه بندی امور مهم کشور، آن را در قعر جدول، خانه نشین کرده اند.
در کنار همه فریادهای زده و نزده ام، دلم می خواهد اینجا در انتهای این سطور، یک فریاد دیگر بزنم و بگویم خشونت علیه زنان موضوع یک روز نیست که تنها روزی به آن اختصاص یابد. در جامعه ما، هر موقعیتی که در آن زنی هست، احتمال خشونتی هم هست و نکته قابل تامل اینست که صدای بسیاری از این خشونتها در نیامده و بدون حمایت و بسترسازی فرهنگی، قانونی و اجرایی به راحتی در نخواهد آمد. داستان چرخه خشونت ورزی و خشونت پذیری و سایه ی جهالتی که بر سر هر دو طرف ماجرا افتاده است، نه پایان خوشی خواهد داشت و نه حاصلی جز فریاد خفته و روان آشفته برای مادرانی که در گرداب زندگی صنعتی و بی رحمانه ی این روزها گرفتارند.
و خلاصه اینکه؛ دردمندانه چاره ای ندارم جز اینکه تکرار کنم که تا روزی که مسئولان امر به معضلات ما زنان ایرانی، از منظر موثر و دغدغه مند بپردازند، این وظیفه تک تک ما زنان و مردان است که به تبعیض و مصادیق آن حساس باشیم، در مقابل آن سکوت نکنیم و در مواجهه با دختران و همسران و خواهران و مادران و همکاران زنمان، شان انسانی و کرامت آنها را به عنوان یک انسان آزاد و مختار در ذهن داشته باشیم. تا آن روز موعود، دلمان می تواند به این خوش باشد که همین حساسیت ها و تذکرها و مراعات ها و آزادانه برخورد کردنهای ما، منتهی به اندکی بیداری شود و گامی باشد در مسیر دغدغه شدن مسائل زنان و رفع تبعیض و خشونت علیهشان. به قول سعدی عزیز:
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم